نیایش های دکتر شریعتی
خدایا به من « تقوای ستیز » بیاموز تا در انبوه مسؤلیت نلغزم و از « تقوای پرهیز » مصونم دار تا در خلوت عزلت نپوسم .
خدایا پارسایان بزرگی را که در انزوای ریاضت و عزلت پاک عبادت یا علم یا هنر ، به « کشتن نفس » کمر بسته اند ، هر چه زودتر توفیقشان ده ! تا در این طبیعت خوب خدا ، که هر موجودی را جز اینها معنایی است و در این اندام زنده جهان هر ذره ای را سلولی و در این نظام هماهنگ خلقت هر مخلوقی را جز این پاکان پوک یا پوکان پاک نقشی است ، جایی برای حشره ای که می داند چرا زندگی می کند تنگ نباشد و خلقت از بیهودگی و عبث پاک گردد .
خدایا رحمتی کن تا ایمان ، نام ونان برایم نیاورد ، قوتم بخش تا نانم را وحتی نامم را در خطر ایمانم افکنم تا از آنها باشم که پول دنیا را می گیرند و برای دین کار می کنند نه از آنها که پول دین را می گیرند و برای دنیا کار می کنند .
خدایا مرا از این فاجعه پلید « مصلحت پرستی » که چون همه کس گیر شده است وقاحتش از یاد رفته و بیماری یی شده است که از فرط عمومیتش هر که از آن سالم مانده باشد بیمار می نماید مصون بدار تا به رعایت مصلحت ، حقیقت را ذبح شرعی نکنم .
تاج از فرق فلک برداشتن
جاودان آن تاج بر سر داشتن
در بهشت آرزو ره یافتن
هر نفس شهدی به ساغر داشتن
صبح ، از بام جهان چون آفتاب
روی گیتی را منور داشتن
شامگه ، چون ماه رویا آفرین
ناز بر افلاک و اختر داشتن
چون صبا در مزرع سبز فلک
بال در بال کبوتر داشتن
بر تو ارزانی ، که ما را خوشتر است
لذت یک لحظه : مادر داشتن
تقدیم به مادر مهربانم که هر چقدر از فداکاریهاش بگم کم گفتم
فقط می تونم بگم عزیزترینم زندگی رو بدون تو یه لحظه هم نمی خوام
اگه می تونستم آسمونو لمس کنم پر نور ترین ستاره مال تو بود
روزت مبارک
نیایش هایی به قلم استاد گرانقدری که به معنای واقعی اسلام رو درک کرد ...
« دکتر علی شریعتی »
خدایا مرا به ابتذال آرامش و خوشبختی مکشان . اضطراب های بزرگ، غم های ارجمند ، حیرتهای
عظیم به روحم عطا کن . لذت ها را به بندگان حقیرت بخش و درد های عزیز بر جانم ریز .
خدایا مرا از چهار زندان بزرگ انسان : « طبیعت » ،« تاریخ » ، « جامعه » و « خویشتن » رها
کن ، تا آنچنان که تویی آفریدگار من ، مرا آفریده ای ، خود آفریدگار خود باشم نه که همچون
حیوان خود را با محیط ، که محیط را با خود تطبیق دهم .
خدایا به من زیستی عطا کن که در لحظه مرگ بر بی ثمری لحظه ای که برای زیستن گذشته
است حسرت نخورم و مردنی عطا کن که بر بیهودگیش سوگوار نباشم . بگذار تا آن را من ، خود
انتخاب کنم اما آنچنان که تو دوست می داری .
خدایا « چگونه زیستن » را تو به من بیاموز « چگونه مردن » را خود خواهم آموخت .
دوستان خوبم اگه به خوندن بیشتر این نیایش ها تمایل داشتین میتونین بیان کنین تا در آپدیت
های بعدی باز هم ادامه بدم .
آبی دریا قدغن ، شوق تماشا قدغن
عشق دو ماهی قدغن ، با هم و تنها قدغن
برای عشق تازه اجازه بی اجازه
پچ پچ و نجوا قدغن ، رقص سایه ها قد غن
کشف بوسه بی هوا ، به وقت رویا قدغن
برای خواب تازه اجازه بی اجازه
در این غربت خانگی بگو هر چی باید بگی
غزل بگو به سادگی ، بگو زنده باد زندگی
برای شعر تازه اجازه بی اجازه
از تو نوشتن قدغن ، گلایه کردن قدغن
عطر خوش زن قدغن ، تو قدغن من قدغن
برای روز تازه اجازه بی اجازه
ای همه آرامشم از تو پریشانت نبینم
چون شب خاکستری سر در گریبانت نبینم
ای تو در چشمان من یک پنجره لبخند شادی
همچو ابر سوگوار اینگونه گریانت نبینم
ای پر از شوق رهایی رفته تا اوج ستاره
در میان کوچه ها افتان و خیزانت نبینم
مرغک عاشق کجا شد شور آواز قشنگت
در قفس چون قلب خود هر لحظه نالانت نبینم
تکیه کن بر شانه ام ای شاخهء نیلوفرینم
تا غم بی تکیه گاهی را به چشمانت نبینم
قصهء دلتنگیت را خوب من بگذار و بگذر
گریهء دریاچه ها را تا به دامانت نبینم
کاشکی قسمت کنی غم های خود را با دل من
تا که سیل اشک را زین بیش مهمانت نبینم
گوش کن ، دورترین مرغ جهان می خواند .
شب سلیس است ، و یکدست ، و باز
شمعدانی ها
و صدادارترین شاخه فصل ، ماه را می شنوند .
پلکان جلو ساختمان ،
در فانوس به دست
و در اسراف نسیم ،
گوش کن ، جاده صدا می زند از دور قدم های تو را .
چشم تو زینت تاریکی نیست .
پلک ها را بتکان ، کفش به پا کن ، و بیا .
و بیا تا جایی ، که پر ماه به انگشت تو هشدار دهد
و زمان روی کلوخی بنشیند با تو
و مزامیر شب اندام تو را ، مثل یک قطعه آواز به خود
جذب کنند .
پارسایی است در آنجا که تو را خواهد گفت :
بهترین چیز رسیدن به نگاهی است که از حادثه عشق تر است .
آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر ، با آن پوستین سرد نمناکش
باغ بی برگی
روز و شب تنهاست
با سکوت پاک غمناکش
ساز او باران ، سرودش باد
جامه اش شولای عریانی ست
ور جز اینش جامه ای باید
بافته بس شعله ی زر تا پودش باد
گو برید ، یا نروید ، هر چه در هر کجاکه خواهد
یا نمی خواهد
باغبانو رهگذاری نیست
باغ نومیدان
چشم در راه بهاری نیست
گر ز چشمش پرتو گرمی نمی تابد
ور به رویش برگ لبخندی نمی روید
باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست ؟
داستان از میوه های سر به گردونسای اینک خفته در تابوت
پست خاک می گوید
باغ بی برگی
خنده اش خونی ست اشک آمیز
جاودان بر اسب یال افشان زردش می چمد در آن
پادشاه فصلها ، پاییز
سایه شدم، و صدا کردم
سایه شدم، و صدا کردم:
کو مرز پریدنها، دیدنها؟ کو اوج "نه من"، دره "او"؟
و ندا آمد: لب بسته بپو.
مرغی رفت، تنها بود، پر شد جام شگفت.
و ندا آمد: بر تو گوارا باد، تنهایی تنها باد!
دستم در کوه سحر "او" میچید، "او" میچید.
و ندا آمد: و هجومی از خورشید.
از صخره شدم بالا. در هر گام، دنیایی تنهاتر، زیباتر.
و ندا آمد: بالاتر، بالاتر!
آوازی از ره دور: جنگلها میخوانند؟
و ندا آمد: خلوتها میآیند.
و شیاری ز هراس.
و ندا آمد: یادی بود، پیدا شد، پهنه چه زیبا شد!
"او" آمد، پرده ز هم وا باید، درها هم.
و ندا آمد: پرها هم.
و ندا آمد: پرها هم