آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر ، با آن پوستین سرد نمناکش
باغ بی برگی
روز و شب تنهاست
با سکوت پاک غمناکش
ساز او باران ، سرودش باد
جامه اش شولای عریانی ست
ور جز اینش جامه ای باید
بافته بس شعله ی زر تا پودش باد
گو برید ، یا نروید ، هر چه در هر کجاکه خواهد
یا نمی خواهد
باغبانو رهگذاری نیست
باغ نومیدان
چشم در راه بهاری نیست
گر ز چشمش پرتو گرمی نمی تابد
ور به رویش برگ لبخندی نمی روید
باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست ؟
داستان از میوه های سر به گردونسای اینک خفته در تابوت
پست خاک می گوید
باغ بی برگی
خنده اش خونی ست اشک آمیز
جاودان بر اسب یال افشان زردش می چمد در آن
پادشاه فصلها ، پاییز
سایه شدم، و صدا کردم
سایه شدم، و صدا کردم:
کو مرز پریدنها، دیدنها؟ کو اوج "نه من"، دره "او"؟
و ندا آمد: لب بسته بپو.
مرغی رفت، تنها بود، پر شد جام شگفت.
و ندا آمد: بر تو گوارا باد، تنهایی تنها باد!
دستم در کوه سحر "او" میچید، "او" میچید.
و ندا آمد: و هجومی از خورشید.
از صخره شدم بالا. در هر گام، دنیایی تنهاتر، زیباتر.
و ندا آمد: بالاتر، بالاتر!
آوازی از ره دور: جنگلها میخوانند؟
و ندا آمد: خلوتها میآیند.
و شیاری ز هراس.
و ندا آمد: یادی بود، پیدا شد، پهنه چه زیبا شد!
"او" آمد، پرده ز هم وا باید، درها هم.
و ندا آمد: پرها هم.
و ندا آمد: پرها هم
نمی تونیم به دلمون یاد بدیم که نشکنه ! ولی حداقل می تونیم یادش بدیم که وقتی شکست
لبه های تیزش دست اونی رو که شکستش نبره !!
.........................................................
..........................................
.....................................................................
...............................................................................
حرفهایی که نمیشه گفتشون!!!!!!!!!!!!!!!!
هیچکس جز تو نخواهد آمد
هیچکس بر در این خانه نخواهد کوبید
شعله روشن این خانه تو باید باشی
هیچکس چون تو نخواهد تابید
...سرو آزاده این باغ تو باید باشی
هیچکس چون تو نخواهد روئید
باز کن پنجره صبح آمده است
در این خانه رخوت بگشای
باز هم منتظری؟!
هیچکس بر در این خانه نخواهد کوبید
و نمی گوید برخیز ؛که صبح آمده است
بهار آمده است
خانه خلوت تر از آن است که می پنداری
سایه سنگین تر از آن است که می پنداری
داغ دیرین تر از آن است که می پنداری
باغ غمگین تر از آن است که می پنداری
ریشه ها می گویند ما تواناتر از آنیم که می پنداری
نازنین؛نازنین
داس بی دسته ما
سالها خرمن نارسته بذری را چید
که به دست پدران ما
بر خاک نریخت
کودکان فردا
خرمن کشته امروز تو را می جویند
خواب و خاموشی امروز تو را
در حضور تاریخ
در نگاه فردا
هیچکس بر تو نخواهد بخشید
اسب اندیشه خود را زین کن
تک سوار سحر جاده تو باید باشی
و خدا می داند
که خدا می خواهد
که خودآیی باشی
بر پهنه خاک.....
باز کن پنجره صبح آمده است
در این خانه رخوت بگشای
باز هم منتظری؟!
هیچکس بر در این خانه نخواهد کوبید
و نمی گوید برخیز که صبح آمده است؛که بهار آمده است
تو بهاری آری!
خویش را باور کن.
کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ ،
کار ما شاید این است
که در افسون گل سرخ شناور باشیم .
کار ما شاید این است
که میان گل نیلوفر و قرن
پی آواز حقیقت بدویم .............
If God had a refrigerator, your picture would be on it. If He had a wallet, your photo would be in it. He sends you flowers every spring. He sends you a sunrise every morning. Whenever you want to talk, He listens. He can live anywhere in the universe , but He chose your heart. Face it friend, He is crazy about you! God didn't promise days without pain, laughter without sorrow, sun without rain, but He did promise strenght for the day , comfort for the tears , and light for the way so
If you have a big problem instead of saying "oh my God , I have a big problem" you can
say "hey problem I have a big God"
چه پست اند آنها که فاصله میان « آنچه هست » شان با « آنچه باید باشد » شان نزدیک است
و حتی در برخی هر دو بر هم منطبق !
حیوان و درخت است که این دو « بودن » شان یکی است. هر موجودی در طبیعت آنچنان است
که باید باشد و تنها انسان است که هرگز آنچنان که باید باشد نیست.